از اون وقتهایی که می نوشتم مدتها میگذره. مدتهای خیلی طولانی. خیلی چیزها تغییر کرده که بخشی خوب و بخشی دردناک بوده. مثلا اینکه من یاد گرفته ام دیگر غر نزنم و صبورتر باشم و قوی تر و نگاهم به واقعیت جدی تر بشود، از تغییرات خوبش بود.

این هفته هم عجیب آموزشی بود. مثلا اینکه در اتاق عمل بوعلی فهمیدم خودم را دست کم نگیرم . فهمیدم آدمهای خوب هم پیدا می شوند. فهمیدم می توان جراح بود اما خوش اخلاق و آرام بود. فهمیدم یکی از شروط انسان بودن، عالِم بودن است . فهمیدم آنچه مرا به سعادت می رساند، حافظ و سعدی و مولانا نیست. صدای دل انگیز همایون شجریان نیست! بلکه آن من هستم. من ! من که با او موجودیت می یابد.

و در کنفرانس الکتروسرجری هم فهمیدم من عمیقا به علم عشق می ورزم و آنچه نزد من معیار امتیازدهی ست، بیش از هر چیز علم و اخلاق است.

و امروز فهمیدم روزهای سخت بسیاری خواهد بود اما باید صبور بود. هیچ انتظار نداشتم که امروز که بدستور رزیدنت مجبور شدم دوباره برگردم بیمارستان، اعصابم خرد نشود و به زمین و زمان بد نگویم. 

بد نگفتم و این ارمغان صلح من با او بود شاید . او که مرا به دریای صبر و رضا خواهد کشاند . اوکه در مصاحبت او فکر می کنم جهان رو به یک جبر خیرخواهانه دارد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها