هفت شهر عشق



در درونم مچاله می شوم وقتی صدای "خاله ، خاله. " پسربچه فقیر که زیر باران دنبالم راه افتاده بود در حالیکه من پاسخی برایش نداشتم  و همانند کوران و کران زیر بارش رحمت خالق گذشتم و کاری برایش نکردم ، را  در ذهنم مرور می کنم.

نفرین بر فقر ، این پیچیده ترین و اساسی ترین معضل اجتماعی و نفرین بر منِ ناتوان .




در درونم مچاله می شوم وقتی صدای "خاله ، خاله. " پسربچه فقیر که زیر باران دنبالم راه افتاده بود در حالیکه من پاسخی برایش نداشتم  و همانند کوران و کران زیر بارش رحمت خالق گذشتم و کاری برایش نکردم ، را  در ذهنم مرور می کنم.

نفرین بر فقر ، این پیچیده ترین و اساسی ترین معضل اجتماعی و نفرین بر منِ ناتوان .




امروز آفم و خونم . از خواب بیدار شدم و صبحانمو خوردم و حالا به جای اینکه زشت ترین قورباغمو بخورم ، نشستم که از اشتباهاتم بنویسم. 

من در قبال برادر کوتاهی کردم که مدتیه با شلوغی های کنکور تنهاش گذاشتم. با اینکه سرم خیلی شلوغ بود و حدود دوهفته ای تقریبا خونه نبودم اما این من رو تبرئه نمی کنه . سرم هرچقدر هم که شلوغ باشد نباید چنان گمم کند در خودش که از رسیدن به برادرم باز بمانم. در این عقب ماندن برادر ،من هم مقصرم که نرفته ام و او را به رفتن خوانده ام.

و اشتباه دومم

تو کشیک قبل به این حرف مادرم رسیدم که زبان از هر چیزی قوی تره. من تونستم به پای یه بچه 10-11 ساله ترسو بخیه بزنم و جلوی فورانهای شکایت یک مرد غرغرو را بگیرم و آن زن غرغرو با دو پسر قوی هیکل بزن بهادرش را مهار کنم. اما یه دفعه اشتباه کردم. لعنت بر دهانی که نیندیشیده باز شود. خانم جوانی اومد از راضیه خواست که نسخشو بخونه.من و ماندانا و راضیه درگیر خوندن شدیم و دیدم که اتاق فَست مریض اومده و ممکنه هر لحظه عصبانی شه که پزشک نیومده . به راضیه گفتم راضیه این چه اهمیتی داره؟ تو فَست مریض اومده برو سراغ اون گفتن من همانا و فریاد خانم جوان همانا ! 

- آره چه اهمیتی داره . هیچ اهمیتی نداره . مگه ما مریض نیستیم . بی خاصیت !!

فحش شنیدم تا یاد بگیرم منظورم رو همون طوری که هست بیان کنم . باید دفترچه رو از راضیه می گرفتم و خودم سعی می کردم بخونم و به راضیه می گفتم بره فست . اینطوری نه سیخ می سوخت و نه کباب . اما لعنت بر دهانی که نیندیشیده باز شود!


از اون وقتهایی که می نوشتم مدتها میگذره. مدتهای خیلی طولانی. خیلی چیزها تغییر کرده که بخشی خوب و بخشی دردناک بوده. مثلا اینکه من یاد گرفته ام دیگر غر نزنم و صبورتر باشم و قوی تر و نگاهم به واقعیت جدی تر بشود، از تغییرات خوبش بود.

این هفته هم عجیب آموزشی بود. مثلا اینکه در اتاق عمل بوعلی فهمیدم خودم را دست کم نگیرم . فهمیدم آدمهای خوب هم پیدا می شوند. فهمیدم می توان جراح بود اما خوش اخلاق و آرام بود. فهمیدم یکی از شروط انسان بودن، عالِم بودن است . فهمیدم آنچه مرا به سعادت می رساند، حافظ و سعدی و مولانا نیست. صدای دل انگیز همایون شجریان نیست! بلکه آن من هستم. من ! من که با او موجودیت می یابد.

و در کنفرانس الکتروسرجری هم فهمیدم من عمیقا به علم عشق می ورزم و آنچه نزد من معیار امتیازدهی ست، بیش از هر چیز علم و اخلاق است.

و امروز فهمیدم روزهای سخت بسیاری خواهد بود اما باید صبور بود. هیچ انتظار نداشتم که امروز که بدستور رزیدنت مجبور شدم دوباره برگردم بیمارستان، اعصابم خرد نشود و به زمین و زمان بد نگویم. 

بد نگفتم و این ارمغان صلح من با او بود شاید . او که مرا به دریای صبر و رضا خواهد کشاند . اوکه در مصاحبت او فکر می کنم جهان رو به یک جبر خیرخواهانه دارد.


هر بار می خواهم زبان تلخ نداشته باشم و جز امید از هیچ چیز سخن نگویم اما نمی شود. وقتی مزه ی زندگی تلخ می شود، نمی توان به دروغ گفت که شیرین است . نمی توان با خوش بینی ساده لوحانه منکر بدی ها شد . 

شما قبول ندارید که کیفیت ما آدم ها به شدت پایین آمده است و اغلب ما هر جایی که هستیم، نمی دانیم چه می خواهیم؟ فکر نمی کنید ما دنیا را بیمار کرده ایم ؟ بیمار تنها ! با دروغ هایمان. با خودخواهی هایمان. دنیا چنان است که قلاب اعتماد ما قصد صید هیچ ماهی ای ندارد !


ماه سوم استاجری ، استاجر بخش روانپزشکی بودیم. تو ویزیت صبح بیماری رو دیدیم که پسر جوونی بود که به علت پرخاشگری و تهدید خانواده به قتل بستری شده بود. می گفت من قبلا می تونستم ذهنم رو از سطح گاما و بتا به سطح آلفا بیارم اما حالا نمی تونم !

این حرف برام اصلا قابل درک نبود اما حالا خوب خوب می فهمم که چی می گفت ؛ وقتی که امواج پراکنده ی ذهنم به هیچ وجه مجموع نمی شوند ! من هم دیگر نمی توانم به سطح آلفا برسم.


[+] ذهن ناآرام باعث میشه شما یه قایقرانی باشید که تو دریای سرگردونی گم شده و موج از پی موج و طوفان از پی طوفان می آید و گمتر و گم تر می شوید ! واسه پیدا کردن راه کتاب دستان شفابخش رو انتخاب کردم ولی چندان ازش راضی نیستم .

حقیقتا ما حق نداریم گم بشویم در حالیکه هر چیزی می تواند دروغ و غیرحقیقی باشد ؟ آیا ما حق نداریم گم بشویم وقتی نمی دانیم مقصد کجاست؟


| به نام آرام دلها |




آن چیست که در بهار نبالد و نشکوفد؟ بهار اگر معجزه نیست پس چیست؟ و خداوند؛ آن یگانه ی روان آفرین بهترین روانکاو و بهترین درمانگر اگر نیست، پس کیست؟

آن هنگام که لباس سبز چمن به تن خاک می کند و فرمان بیدارباش به درختان می دهد و درختان خمیازه کشان از خواب ناز بیدار می شوند و با چشم های نازک خواب آلود به خورشید که گویی دوباره ظهور کرده است نگاه می کنند و لبخندهای سبزشان را پدیدار می سازند. و آسمان ؛ این خیال انگیزترین جزء خلقت را کران تا به کران آبی می کند و ابرهای شاد را در آن می گرداند.آنگاه نه فقط من که همه ی اجزای خلقت دیوانه می شوند.

عقابها مغرورانه و سرمست ، آزاد و رها، سیالانه در آسمان پرواز می کنند و در سر من شوق یک پرنده شدن بیداد می کند. دستهایم را باز می کنم همچون بال های یک عقاب . باد می وزد .هنوز تنم سنگینی می کند .نمی شود پرید!

آیا حق ندارم هم چون درختها و پرستوها و گنجشک ها و عقابها و ابرهای دیوانه دیوانه بشوم و بار دیگر زنده شوم به دم مسیحایی یار؟ آیا رواست که من هنوز آن آدم قبلی باشم؟ آیا رواست که درمان درمانگرم را به شکست مبدل کنم؟ آیا رواست که دیوانه نشوم؟ آیا اصلا می شود که دیوانه نشوم؟می شود که آدم بهاری نشود؟ می شود دوباره متولد نشود؟ نمی شود. ز اختیار بیرون است. 

بار دیگر در 25 سالگی متولد خواهم شد. اینبار خودم خودم را به دنیا خواهم آورد. متفاوت تر از هربارداری دیگر و حساس تر از هر زایمان دیگر که هر روز زایمانی ست که پایان نیابد ! این بار دختری را به دنیا خواهم آورد که سرش چون آسمان خالی و پرنقش است و دلش چون چشمه ی کوهساران جوشان.


[+]

در این بهار تازه که گلها شکفته اند

لبخند عشق زن که شکوفا ببینمت

منشین گران و جامه سبک ساز و رقص کن

رقصی چنان که آفت دلها ببینمت

مفتون امینی


| به نام خدایی که ما را بدون برچسب آفرید |


گفت تو سعی می کنی راجع به دین خودتو سنگدل نشون بدی ! 

گفتم یعنی چی؟

گفت نمی ذاری این چیزا بهت نفوذ کنه.

گفتم آره.بعضی چیزا  حاشیه ست .


***

بعضی چیزا واقعا  حاشیه هستن در عین حال که انتظار داریم اصل اصل باشن. مثلا دین .

دین اگر قرار است ما را در ناممان زندانی کند و عینک خودبرتربینی به چشم ما بزند، چه به حق نزدیکند آنان که بی دینند.

شما فکر می کنید ممکن نیست اغلب آداب دینداری و بسیاری از سنتها را بشر به نام خدا آفریده باشد؟ آیا می پذیرید که آن باری که آسمانها و زمین از پذیرفتنش سرباز زدند و انسان آنرا پذیرفت، اینقدر ساده و ابتدایی و سبک باشد؟ آیا می پذیرید که در این پیچیدگی خلقت، موضوع مورد بحث ما تفاوت نمازها و وضوهایمان باشد؟ و خداوند را این ناشناخته ی تمام تاریخ را کسی بدانیم که در ازای اطاعت به ما انواع نعمتها و خوشی ها را هدیه می کند؟  



اگر تو در این دنیای پست نبودی،می بوسیدمش میگذاشتمش کنار این سماط دون پرور را !


+ انتقامم را از دنیای پست خواهم گرفت آنگاه که مهربانی ببخشم و هیچ آدمی را پست و بی ارزش نکنم.هر چند ما آدم‌ها آیینه ی یکدیگریم. پست کردن دیگری در واقع تماشای پستی خودمان در آیینه ی اوست .

و تمام عزت و ذلت نزد توست . 


زمان” به آدم امکان فراموشی میده. و این گاهی خوبه و گاهی بد . بد مثل حالا که من نمی خواهم مردی را که در کنار او هیچوقت احساس دختر بودن نداشتم و تماما برای من یک همکار بود ، فراموش کنم .

اما مطمئنم که تا یه ماه دیگه فراموش می کنم اما ایکاش یادم بمونه و در رفتارم هم چنین باشم که همیشه مرد و زن یه مرز مشخص با هم دارن.


|به نام خدا|


عشق یعنی من می دونم میلیاردها موی صاف و فر تو دنیا هست که از موی فر من قشنگتره و خیلی ها میگن موی صاف بیشتر بهم میاد ، اما من به هیچ وجه حاضر نیستم موهامو دائما صاف کنم .

و اما چنین چیزی در مسئله ای به نام ازدواج در حال حاضر دنیای واقعی ما می تونم بگم نیست . البته از آنجایی که هر چیزی ممکن است در دنیا دیده بشود، می توان با اغماض گفت که ممکن است باشد . من بدبین شده ام؟ خیر . من واقع بین شده ام! که البته این واقعیت تلخ را هزار بار از آن رویاهای رنگینم بیشتر دوست میدارم . تصور یک دروغ واقعا عذاب آور است . هرچند پذیرفتن واقعیت نیز دردناک است.

بگذریم! آنچه اکنون هست، تنها بستن روتین قراردادیست که آدمها از قبل می بستند و حالا هم می بندند. و مثل هر قرارداد دیگری می خواهند ببرند. می خواهند جنس خوب بردارند. جنسی که زیبا باشد . فقط مال من باشد. در تصرف من باشد. این شغل را داشته باشد چون اگر آن شغل را داشته باشد ، فرصت تروخشک کردنم را ندارد. یا آن شغل را داشته باشد که یا پولش خوب است یا پزش بیشتر است. آیا دلتان نمی خواهد این دنیای بی عشق را استفراغ کنید ؟ آیا دلتان نمی خواهد کلا بی خیال این قرارداد مسخره که هیچ تضمینی وجود ندارد که آدمی که معامله اش می کنید شما را واقعا دوست داشته باشد یا تظاهر به دوست داشتنتان بکند، بشوید؟ آیا شرافت مندانه تر نیست؟

عمیقا بیزارم بیزارم از دنیایی که منفعت محور تمام انتخاب هایش است. حتی در انتخاب دوست ، این گرامی ترین و مقدس ترین .

و این حقیقت قلبم را سخت می فشرد و نفس در سینه میگیرد وقتی فکر می کنم ممکن است هیچگاه صید عشق نشوم !


[+]

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته ی معنی

گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد


[+]

ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید

گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل


|به نام خدا|


عشق یعنی من می دونم میلیاردها موی صاف و فر تو دنیا هست که از موی فر من قشنگتره و خیلی ها میگن موی صاف بیشتر بهم میاد ، اما من به هیچ وجه حاضر نیستم موهامو دائما صاف کنم .

و اما چنین چیزی در مسئله ای به نام ازدواج در حال حاضر دنیای واقعی ما می تونم بگم نیست . البته از آنجایی که هر چیزی ممکن است در دنیا دیده بشود، می توان با اغماض گفت که ممکن است باشد . من بدبین شده ام؟ خیر . من واقع بین شده ام! که البته این واقعیت تلخ را هزار بار از آن رویاهای رنگینم بیشتر دوست میدارم . تصور یک دروغ واقعا عذاب آور است . هرچند پذیرفتن واقعیت نیز دردناک است.

بگذریم! آنچه اکنون هست، تنها بستن روتین قراردادیست که آدمها از قبل می بستند و حالا هم می بندند. و مثل هر قرارداد دیگری می خواهند برنده باشند . می خواهند جنس خوب بردارند. جنسی که زیبا باشد . فقط مال من باشد. در تصرف من باشد. این شغل را داشته باشد چون اگر آن شغل را داشته باشد ، فرصت تروخشک کردنم را ندارد. یا آن شغل را داشته باشد که یا پولش خوب است یا پزش بیشتر است. آیا دلتان نمی خواهد این دنیای بی عشق را استفراغ کنید ؟ آیا دلتان نمی خواهد کلا بی خیال این قرارداد مسخره که هیچ تضمینی وجود ندارد که آدمی که معامله اش می کنید شما را واقعا دوست داشته باشد یا تظاهر به دوست داشتنتان بکند، بشوید؟ آیا شرافت مندانه تر نیست؟

عمیقا بیزارم بیزارم از دنیایی که منفعت محور تمام انتخاب هایش است. حتی در انتخاب دوست ، این گرامی ترین و مقدس ترین .

و این حقیقت قلبم را سخت می فشرد و نفس در سینه میگیرد وقتی فکر می کنم ممکن است هیچگاه صید عشق نشوم !


[+]

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته ی معنی

گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد


[+]

ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید

گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل


درست در اوجِ اوجِ شادمانی غمی بر دل می نشیند . غمی نه جانکاه بلکه غمی عمیق. 
اما این غم از کجاست؟ برای چیست؟ 
تو را گرامی میدارم ای غم جان افزا !
گرامی میدارمت ای غم مقدس
ای الهی تر از هر نوع شادی !
ای نور خداوند
ای پیامبر !
گرامی میدارمت که به یادم می آوری برای چه نفس می کشم و به کجا باید بروم.
ای گرامی چون عشق
ای خود عشق که هوشمندانه لباس غم به تن کردی!


به نام خداوندی که خداییش نقصان نپذیرد


سال‌ها بود که تو آسمون شب دنبال هیچ ستاره ای نبودم. آدم‌ها معمولا وقتی سرشار از امید و پاکترین آرزوها می شن، تو آسمون دنبال پرامید ترین ستاره می گردن.

و امشب بعد از سالها سرشارم از عمیق ترین آرزوها برای نور هر دو دیده که میره تا فردا روز خوبی بسازه واسه خودش.



فکر می کردم بعد از آمدن "تو" ای افتخار من ! دیگر هرگز اینجا نخواهم نوشت. چون دیگر تا عمق غم فرونخواهم رفت که از آن چیزی صید کنم. چیزی که به درد دنیا بخورد.

اما اشتباه می کردم . من هرگز از درد تهی نخواهم شد . همین قلب بیزار از تهی بودن است که مارا در این جهنم نگاه داشته است .

اری من اینجا از هزاران کبوتری که در سرم پرواز می کند می نویسم . از آنچه می خواهم باشم و از آنچه که باید باشم و میدانم که تو ای روح بلند سپید ، یاری ام خواهی کرد .

شاید حالا برایم خنده دار باشد دنیای روشن و سرشار از صلحی که تا همین چند سال قبل تحققش را تصور می کردم و شاید هم تهوع آور . آن روزها در سرم رویای یک روز بدون غم بود که در دشت سبز زیر آسمان ابی با هزاران کودک بادبادک بازی می کردیم . آه که چقدر دنیا بی رحم و وحشی ست . 

و تو‌ هرگز به من مگو که کبوترهایم‌ خواهند مرد هر چند که من باور دارم که در این قفس زندانی خواهند ماند . اما کبوترهای زندانی در قفس بهترند از کبوترهای مرده ! شاید تماشایش روحی را بنوازد.

آه که چقدر سختی دنیا ! آه که چقدر سنگینی ای بار امانت ! سنگینی !

مثل یک کارد در قلب منی عشق ! 

خودت برگزیدی که پاره پاره شوی ای دل ! اما تهی نباشی !

 

[+]
دیگران قرعه ی قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیده ی ما بود که هم بر غم زد‌


فکر می کردم بعد از آمدن "تو" ای افتخار من ! دیگر هرگز اینجا نخواهم نوشت. چون دیگر تا عمق غم فرونخواهم رفت که از آن چیزی صید کنم. چیزی که به درد دنیا بخورد.

اما اشتباه می کردم . من هرگز از درد تهی نخواهم شد . همین قلب بیزار از تهی بودن است که مارا در این جهنم نگاه داشته است .

اری من اینجا از هزاران کبوتری که در سرم پرواز می کند می نویسم . از آنچه می خواهم باشم و از آنچه که باید باشم و میدانم که تو ای روح سپید بلند ، یاری ام خواهی کرد .

شاید حالا برایم خنده دار باشد دنیای روشن و سرشار از صلحی که تا همین چند سال قبل تحققش را تصور می کردم و شاید هم تهوع آور . آن روزها در سرم رویای یک روز بدون غم بود که در دشت سبز زیر آسمان ابی با هزاران کودک بادبادک بازی می کردیم . آه که چقدر دنیا بی رحم و وحشی ست . 

و تو‌ هرگز به من مگو که کبوترهایم‌ خواهند مرد هر چند که من باور دارم که در این قفس زندانی خواهند ماند . اما کبوترهای زندانی در قفس بهترند از کبوترهای مرده ! شاید تماشایش روحی را بنوازد.

 

[+]
دیگران قرعه ی قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیده ی ما بود که هم بر غم زد‌


|به نام پروردگار|

[1]

خب من این را بدشانسی تلقی می کنم که بعد از 6 ماه مرخصی مزخرف، این بار کرونا بیاید و دو قدم مانده به عید ما را خانه نشین کند. حقیقتش من ترجیح میدادم الان کشیک عفونی باشم و با چالش ها دست و پنجه نرم کنم تا اینکه روی تختم شب را روز کنم و روز را شب. و این را هم بگویم خودم با اصرار بخشِ اسفندماه را بهداشت انتخاب کردم که تا دلم می خواهد اسفندم را در بازار بگردم و در خانه با جوانه های درخت ها سبز شوم و با صدای پرنده ها بال در بیاورم و با آبی شدن آسمان پرواز کنم. پرواز . . . اما خب تمام نقشه های ما نقش بر آب شد. و این اسفند به دِی ترین شکل ممکن می گذرد. اما خب چه می شود کرد؟

 

[2]

این روزها حسرتِ گذشته مزخرف ترین احساسیه که دارم. احساسی که درونم رو سیاه کرده. حسرت روزهایی که ورزش می کردم. حسرت زمانی که لاغرتر بودم. حسرت زمانی که با راضیه می گشتیم و می گشتیمُ شیرموز می خوردیم:دی . با بی خیالی تمام خرید می کردیم. حسرت روزهایی که تنها بودم ، آره تنها ! هیچوقت فکرشم نمی کردم که یه روزی برای تنهایی دلم تنگ بشه . حتی اون روزها دعا می کردم خدایا کسی بیاد که وجود خودم رو از یاد ببرم اما نمی دونستم که سرمایه ی من همین تنهایی بود . 

بعد از ازدواج مهمترین چالشی که باهاش روبرو شدم همین بود. اگر شما فردی رو انتخاب بکنید که از بابت اخلاق و شخصیت و ویژگی هاش، دغدغه ای نداشته باشید ،حداقل دچار دغدغه تنهایی خواهید شد! مخصوصا اگر فرد درونگرایی باشید. مثل من! اگر کسی باشید که با خیالات خود، با حافظ و مولانای خیالات خود آرام میگرفتید و شکوفا می شدید و پرواز می کردید، اضافه شدن یک شخص واقعی ، خارج از خیالات شما ، این جزء شما را خواهد گرفت که بسیار سخت خواهد بود و نیازمند مدیریت و صرف وقته تا دوباره در عین حال که با فردی بسیار نزدیک زندگی می کنید، دنیای خودتون رو حفظ کنید.

شاید باید این رو بخاطر بسپارم که ؛ شما در اصل تنهایید. تنها زاده می شوید و تنها می میرید . پس بگذارید خیالتان در تنهایی خود اوج بگیرد و آسمانها را طی کند و برقصد و برقصد آنگاه بازگردد و دوستان را ارمغان آورد یک دامن آسمان آورد و یک بغل شکوفه 

 

 

 

 

 


کاش همین الان کسی صدایم بزند.بیدار شوم و ببینم تمام آنچه از رنج تو دیدم خواب بود .

کاش کسی همین الان بیاید،کسی که از همه ی آدم های دنیا قوی تر است و به تو آنچه را که لایقش هستی ببخشد.

این ها که نمی شود اما کاش حداقل هر چه زودتر برویم به ۱۰سال بعد و ببینم تو خودت یک تنه حقت را گرفته ای .

تو همیشه عزیزترینی برای من . 


| به نام خدا |

 

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها